ندارد

دختری که دلش بال میخواهد

ندارد

دختری که دلش بال میخواهد

یک دانشجوی پزشکی، یک پزشک آینده :)

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۲۰ خرداد ۹۹ ، ۰۹:۴۲ BB
It's easier to run
Replacing this pain with something numb
It's so much easier to go
Than face all this pain here all alone

Something has been taken from deep inside of me
The secret I've kept locked away no one can ever see
Wounds so deep they never show they never go away
Like moving pictures in my head for years and years they've played

If I could change I would, take back the pain I would
Retrace every wrong move that I made I would
If I could stand up and take the blame I would
If I could take all the shame to the grave I would
If I could change I would take back the pain I would
Retrace every wrong move that I made I would
If I could stand up and take the blame I would
I would take all my shame to the grave

It's easier to run
Replacing this pain with something numb
It's so much easier to go
Than face all this pain here all alone

Sometimes I remember the darkness of my past
Bringing back these memories I wish I didn't have
Sometimes I think of letting go and never looking back
And never moving forward so there'd never be a past

If I could change I would, take back the pain I would
Retrace every wrong move that I made I would
If I could stand up and take the blame I would
If I could take all the shame to the grave I would
If I could change I would take back the pain I would
Retrace every wrong move that I made I would
If I could stand up and take the blame I would
I would take all my shame to the grave

Just washing it aside
All of the helplessness inside
Pretending I don't feel misplaced
It's so much simpler than change

It's easier to run
Replacing this pain with something numb
It's so much easier to go
Than face all this pain here all alone

"Linkin Park"
را سین
۲۹ بهمن ۹۳ ، ۰۸:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

بله. به همین راحتی.

را سین
۱۵ بهمن ۹۳ ، ۰۷:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

  یک حرف هایی هست که نمیشود گفتشان، فقط روی دلت جمع میشوند و احساس میکنی میخواهی زندگی را بالا بیاوری!  تهوع میگیری و سعی میکنی فقط کمی حرف بالا بیاوری. قلمت را ته تفکراتت فشار میدهی و عق میزنی و بازهم خالی نمیشوی...


  بعد اشکشان میکنی و وقتی میفهمی اشک شدنشان تخلیه شان نمیکند که دیگر اشک هایت تمام شده و هر روز صبح که از کابوس حرف ها بیدار میشوی احساس میکنی انقدر چشم هایت در نبود اشک دست و پا زده اند که خشک شده اند و به زور در جای خودشان قرار گرفته اند تا تصاویر روزمرگیت را به رخت بکشند!


  وقتی میخواهی در سرت نگهشان داری، روی سلول های خاکستری مغزت مینشینند و فاسدشان میکنند و مغزت حجیم تر میشود و خرده حرف ها از گوش ها و بینیت برون میزنند و مرگ مغزی میشوی و هرروز صبح سردردت یاداوری میکند که تحملش را ندارد!


  آنوقت میبریشان به قلب لعنتیت که از وضعیتش راضی نیستی و خیلی غیر قابل سکونت شده. حرف هارا همانجا نگه میداری و آنجا میمانند و هی بیشتر و بیشتر میشوند. انقدر که نه میتوانی بیرونشان کنی و نه میتوانی برای آدم های دیگر جا باز کنی. کم کم به بودن حرف ها، عادت که نه، احساس پیدا میکنی و حرف هایت را دوست داری و این خراشیده شدن ها میشود جزیی از روزمرگی هایت.


  و بعد تو میمانی و جسمی که هیچ ندارد بجز قلب سیاهچاله واری که میل عجیبی به بلعیدن تو و تفکراتت و وجودت دارد و روحی که سرگردان شده و نمیفهمد برای چه وجود دارد و باید چکار کند.


  و غوطه میخوری در زندگی بقیه و نقش خودت را ایفا میکنی تا ببینی کارگردان کی رضایت میدهد پا پس بکشی و در آخر حقوقت را کف دستت میگزارد و میگدازد دستت را و احتمالا چون آدم خوبی نبوده ای و تاریخ مصرفت هم تمام شده و در نمیدانم چقدر روز زندگیت مدام روزمرگی داشته ای، منتقلت میکنند به اتاق اجاره ای تا آنقدر بسوزی که به غلط کردن بیفتی و بعد هم یقه ات را میگیرند و در خود خود آتش غل و زنجیرت میکنند ...


  یعنی حرف ها در گرمای زیاد ساختار دو بعدیشان به هم میریزد؟ مثلا نقطه نقطه فرو میریزند؟ یا رشته رشته میشوند؟ آنوقت میشود خالیشان کرد؟ آنوقت از آیورتت راه می افتند و در خونت جریان میابند و تو با حرف هایت یکی میشوی؟ و بعد از سر دیوانگی تیغی  در دستت فرو میبری و حرف ها فواره میکنند و بدنت خون میگرید و در و دیوار را پر میکند از حرف های ناگفته؟ و در زیر پوست زندگی ها جریان میابند؟ قلبت که مامنشان بود را کرم های سفید رنگ میجوند و پزشک ها از رویشان تخمین میزنند تازگی مرده ای؟ و تو فریاد میزنی که من اصلا زنده نبودم که بمیرم؟ آنوقت حرف ها دهن کجی میکنند که همیشه زنده بوده اند و میمانند؟ و بعد.... هیس... سکوت مطلق!


  هیس، یک نفر روی تختش نشسته و به دیوار تکیه داده، پاهایش را در شکمش جمع کرده و نگاهش بین در و دیوار های تار و روی ناخن های بلند و زرشکی اش در حرکت است. یادش نمی آید عینکش را کجا گذاشته و حرف ها روی دیوار ها نبض دارند. و او فکر میکند: اگر یک پرنده بودم چه میشد؟


رکسانا سین

را سین
۲۷ آبان ۹۳ ، ۱۵:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

سعی میکنم ...  

من قولی داده ام، و این راه آخرش به شکستن قول هایم میرسد.



از این افکار بیزارم

نمیفهمند

که من از درد بیزارم

من از رنگ سیاهی ها، بیزارم

برای عشق گاهی سخت بیتابم

از این پستی و سختی ها

از این تحقیر و بازی ها

از این صورتک بی درد، بیزارم

نمیدانم چرا هر شب تورا رویا نمیبینم؟

نمیدانم چرا هر روز دنبالت نمیگردم؟

من از دیوار بین ما بیزارم

اگر این است قسمت‌ یا که تقدیرم

من از تقدیر دوری نیز بیزارم

نمیدانم چرا سختی و سردی با دل تنگم؟

من از ابهام حرف ها بیزارم

همین عشقی که میگویند اعجاز است

من از اعجاز بی مفهوم بیزارم

نمی آیی، چرا بیهوده مینالم؟

من از اندیشه و فکرت، بیزارم

بیزارم...


۲.۲۶ am

را سین
۲۳ تیر ۹۳ ، ۰۳:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

عرضم یه حضور محضرتون (بخوانید mohazzar )، اینجانب دیروز کلاس بودم و معلم دماغ عمل کرده‌ی ما که دوباره تی شرتش با صندلیش ست بود، قرمز و مشکی،  داشت عمل نیک جزوه کپی کردن را انجام میداد بیرون از کلاس! ما هم جلوس فرموده بودیم کنار کیمیا، مادر اعظم، اردک سابق، هویج حاضر و پزشک آینده‌ مثل خودمان، داشتیم از هر دری(در های بسیاااار‌متنوع !:دی ) صحبت میکردیم که دیدیم یکی هی گفت نیفته رو سرت! بعد ما برگشتیم دیدیم جملگی روی دیوار را نگاه میکنند! بعد ما مستحضر شدیم یک عدد «سوسک» جایی روی دیوار است و هی دنبالش گشتیم و نیافتیم این موجود دلبند را!

بعد ما میگفتیم که چقدررر ارادت ما خالصانه هست برای این موجودات موذی... که کیمیا با لبخندی کجکی به ما نگاه کرد و گفت بلی، از اینکه داشتی میرفتی روی صندلی معلومه ! :دی! و بعد کلی به ما خندید که بابا فقط یه سوسکه! تو میخوای دکتر شی؟ پس فردا جنازه جلوت میزارن! و ما هم عرض نمودیم که اون آدمه! این سوسکه:دی

در همین راستا چشممان به جمال سوسک کذا منور شد، چه سوسکی! چه شاخکی، چه پایی! قد و هیکل قهوه ای و گنده! شاخک هایش یکی این ور دیوار یکی آنور دیوار! پاهاش با زاویه‌ی ۱۷۰ درجه، سرعت در حد خری که شیر دنبالش کرده! از بالای دیوار تند تند میرفت پایین‌ از پایین به بالا. شاخک در باد می افشاند و ظهره میبرد از بچه ها! در همین احوالات، ما به دنبال کیمیا از کلاس بیرون آمدیم، البته ما که نمیترسیدیم! ما دلمان تنگ میشد از دوری کیمیا :-"

بچه ها مقداری جیغ جیغ کردند و معلم ما هم اصلا در این باغ ها نبود و با نگاه از بالایش که یعنی من شمارا جوجه هم حساب نمیکنم، البته من دقت نماییده ام، در حالت عادی این نگاه را ندارد مثلا آنروزی که رفته بودم جزوه بگیرم و با آقای برجسته نشستیده بودند و از برادر گرامم که دوستش بود میپرسید، خیلی عادی و حتی خوش تیپ مینمود! بماند که چقدر آقای برجسته به ما میگفت یه دور دیگه بگو و ما هی میگفتیم رایرسون :| بعد خوشش می آمد :| یا داشت مسخره‌مان میکرد؟:-؟ ، میفرمودم، با همان نگاه رد شد اصلا هم نیم نگاهی نکرد ببیند مشکل چیست؟ بعد آن دختری که موهای فر دارد و بلند میخندد و من خعلی دلم میخواد خفش کنم با یک چیزی که نمیدانم چه بود زد بر سر سوسک فلک زده و ایشان دنیا را وداع فرمود و جنازه‌ی مذکور‌ روی کاشی های کلاس، به طور وارون قرار گرفت!


+ برگشت گفت شیب این چی میشه؟ منم حواسم نبود یهو گفتم کم میشه:| بدبختی همه هم ساکت بودن شنید، نگام کرد گفت کم میشه؟:| میشه آر! بعد یک دلقکی از ته کلاس زرید که کم میشه هر هر هر و ما در دلمان کلی فحش نثار دوستان عقبی و معلم جلویی نمودیم! حواسم نبود خب :| 

+ما به دوست گرانقدر قول میدهیم تمام تلاشمان را کنیم که لااقل یک ساعتی که حرف میزدیم بیهوده نبوده باشد!

+ به دوست گرانقدر بعدی این اطمینان را میدهیم که جریان خودتی... آنطور که فکر مبیکند نیست! باور کن!


را سین
۱۸ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۶ نظر

یاد اون نوشته افتادم...چقدر به حالتم میخوره! اولین چیزی که یادم اومد صورت کیمیا بود که با اخم نگاهم میکرد بعد از خوندنش و بعدش که گفت یعنی چی الان؟

برش داشتم، یه عالمه کاغذای جور واجور پر از متنای مختلف افتاد از بینش، کاغذارو نگاه نکردم، نمیخوام اون خاطره هارو یاداوری کنم...

فقط این متن خیلی وصف حال الانمه...

بازش کردم، بوی خیلی خیلی خوبی میده...میگویند بوی رنگ است اما من بیشتر بوی بچه به ذهنم میاید، بوی پودر بچه! هرچند قاعدتا باید بوی عطر ورساچم را بدهد...

سعی کردم بقیه را نخوانم و تند تند دنبال همان بگردم!

همه را یادم است تقریبا...چقدر وقت است بازش نکرده ام؟

این «تو»‌ی آخر متن هنوز اوست؟ نه...دیگر او نیست...

شاید عوض شده است!


دفتر آبی


بعد از مردنم کسی نخواهد گریست، کسی برای جسم خسته ام گل نخواهد آورد، کسی همراه من تا گذرگاه ابدیت نخواهد آمد، بعد از مردنم دنیا همان دنیاست و آدم ها همان آدم ها...

چیزی عوض نخواهد شد...!

بعد از مردنم سوسک ها و حشرات کالبدم را نخواهند جوید

اجزای بدنم را اهدا کنید اگر میشود، شاید کسی با قلب ترک خورده ی من عشق بورزد، شاید کسی با چشم های پر از غمم عشق را تماشا کند...زندگی کند...

باقی بدنم را بسوزانید، شاید رهایی یافتم، شاید اینگونه نفس کشیدم!

شاید خاکسترهایم همسفر باد شوند و من... به آرزوی دیدنت برسم...

بعد از مردنم کسی نخواهد گفت چه زود پژمرد! کسی نخواهد پرسید چرا؟ کسی غمگین نخواهد شد، یا حتی خوشحال!

بعد از مردنم...

مهم نیست!

تنها تو بخند....! :)


۲۵ فروردین ۹۲

۱۲.۳۰ صبح

را سین
۱۳ فروردين ۹۳ ، ۱۶:۴۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

میدانی، خیلی خوب است که زنگ میزنی و با من حرف میزنی و میخندم، خیلی خوب است که نگران میشوی شاید!


میدانی، دیشب اصلا انتظار نداشتم زنگ بزنی، یعد حالم را بپرسی و یگویی چی شده و من:دی خیلی حس خوبی بود که صحبت کردیم و در مورد همه چیز و خندیدیم و من دیدم علی خوش اخلاق چقدر خوب است:-" 

برات استامینوفن مینویسم، نگران نباش:-"


و خیلی خوب است که صبح بیدار شوی و یک دوست بسی خوب حالت را بپرسد و بگوید برف می آید و  نصیحتش کنی برود برف بازی حتما و چنتا چیز باحال من جمله برف زدن به سر علی یادش بدهی و این ها:) 


و خیلی خوبتر این است که علی در وایبر پیام بدهد پیرامون انتخاب عکس ها توسط خودش و مسیح و اینها و من هی حرص بخورم :-W


و خیلی خوب است که من دوست هایی مثل علی و مسیح دارم:)



+ برف و بارون و تگرگ :-"

را سین
۱۵ بهمن ۹۲ ، ۱۶:۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

با توام، آی سهراب!

کار ما این شده است

گل سرخ دل مردم شکنیم!

و ندارد جایی فسون گل سرخ

در دل مردم ما

همه دانایی را دور زدند

صبح ها شادیشان خاموش است

کارها، مشغله ها می آید

عوض گرمی مهر

در میان خنکای صبحگاه

اخم میتاباند، شعله بر صفحه ی ذهن

هیجان گشت ز پرواز خسته!

نم باران هیچ است!

نم غصه دل مارا سوزاند...

آسمان جای زمین است و زمین جای خدا!

ریه از بوی خدا خالی خالیست دگر،

همگی بوی تعفن بدهند!

بار دانش امروز

شده کاغذ های رنگارنگ

و دل سنگی مردم، با محبت ناجور

مهربانی نایاب

همه از پول به بالا برسند!

ز محبت خارها گل نشود!

بشود تیغی و‌بر صورت دل

زخمی عمیق به جا بگذارد!

در به روی بشر امروز باید کوباند

آه را در دل خود حبس نمود!

کار ما این شده است

که سحر تا به غروب

پی نانی مثل سگ جان بکنیم!

و ندانیم ز باران، ز خدا

و ندانیم ز طبیعت، ز جوی

و نفهمیم که گل ها به ما میخندند

سبزی برگ درخت اثر لطف خداست!

بال بال حشره، مینماید هنر رسم خدا

برف از روی محبت

شادی از روی لطافت ز خداست!

و هنوز مردم

در پی هم هستند

بر سر تکه ای کاغذ

دل هم میشکنند...

غنچه ی سرخ وجود

بشکفت و بشکست...


رکسانا. سین

۹.۲۰ شب

را سین
۳۰ آذر ۹۲ ، ۲۱:۲۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

نمیخواهم آفتاب اشک هایم را شاهد شود! خبرش را به گوش ابرها میرساند...

نمیدانم باران، خنده ی ابر بر گریه ی من است یا گریه ی ابر با من؟

دل از انسان ها بریده ام، شاید اینبار ابرها کمی همدرد تر باشند...


این خنده های تو مرا غمگین تر میکند، پشت این خنده ها هزاران تمسخر پنهان شده و پشت نگاه به سکوت نشسته ی من هزاران حرف!

از عمق نگاه من فریادم را میشنوی؟ انقدر بلند هست که نگاهت را بدزدی؟

بغض هایم پر میشوند و من هی انهارا خالی میکنم، اما انگار باران قصد تمام شدن ندارد!



+حوصله ی توضیح، درد و‌دل،هیچی ندارم!

+سر درد وحشتناکم از دیروز خوب نشده....شدیدترم شده!

را سین
۰۸ آبان ۹۲ ، ۱۸:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

قاصدک‌! در هوای طوفانی رهایی و میرقصی و میرقصی و من در باد به جستجویت، میدوم و میدوم و دست هایم را در هوا تکان میدهم، شاید تو را لحظه ای لمس کنم! شاید بتوانم بگیرمت! با خود فکر میکنم مدام، که اگر قاصدک را داشتم...!

آنوقت میشد به تو بگویم : « قاصدک..هان...چه خبر آوردی؟از کجا وز که خبر آوردی؟خوش خبر باشی اما..اما...گرد بام و در من بی ثمر میگردی...انتظار خبری نیست مرا...نه ز یاری نه ز دیّار و دیاری باری»

بازهم برقصی و من محو شوم در حرکات موزونت همگام با آوای باد و تو باز بچرخی و از من دور شوی! بغض را سد راهت کنم و بشکنم...


 فریاد میزنم در باد «برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس،برو آنجا که ترا منتظرند.» و باخود زیر لب میگویم: «دست بردار از این در وطن خویش غریب..» و تو چرخ میزنی و من گم میشوم در آغوش موهای بر دست بادم و نمیبینم تورا و فریاد میزنم که «دروغی تو، دروغ! فریبی تو‌ فریب!» و بازهم تو هستی که خودت را جلوی چشم هایم به نمایش میگذاری و من هر لحظه مشتاق تر میشوم و هر چه دستم را دراز میکنم تو نیستی و من فریادم را در باد خاموش میکنم! 


« قاصدک! هان، ولی ..راستی آیا رفتی با باد؟با توام، آی کجا رفتی؟ آی...!» و دور خود میچرخم و میچرخم باد مرا نوازش میکند...

 و من باز فریاد میزنم «راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟» و تو ...رفته ای...


...


تمام شده...رفته است...نسیم اشک هایم را خشک میکند و من هنوز با چشم هایم در جستجوی توام...


مشتم را باز میکنم و در دستم قاصدکیست و من.... قاصدک را به دست نرم نسیم میسپارم...

«ابر های همه عالم شب و روز در دلم میگریند...»



پ.ن:شعر های «..» شعر قاصدک اخوان ثالث میباشد.

را سین
۰۴ مهر ۹۲ ، ۲۲:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر