بیا و تنهاییم را شریک باش...
دراز میکشم، از پنجره بیرونو نگاه میکنم، گوش میدم به تک تک صداهای دور و برم، و فکر میکنم چرا ... ؟
زجر اور اینه که کسی درک نکنه، طرز فکرت رو، حرفات رو، احساساتت رو، عقایدت رو و غیره.
دلم ازینجاهایی میخواد که تو فیلما هست، یه جایی که هیچکس نیست، یه دریاچه هم هست، هوا هم خنکه...حشره اینا هم نداره، شبم هست، منم به یه تخته سنگ تکیه دادم با فکرام خلوت کردم...
#میترسم و #نمیتونم به کسی بگم.
حذف
بعدا نوشت:
دبگران که کنارت میگذراند، تو هم شروع میکنی به کنار گذاشتن دیگران. انقدر در نبودنشان غرق میشوی که انگار هیچوقت نه کسی بوده ای و نه کسی بوده! تلخ میشوی، لبخندهایت زورکی میشود، مکالمه هایت کمتر از نصف میشود، و فراموش میشود انگار که قبلا، یک نفر دلی دیوانه و سری پر باد داشت و خنده هایش تمام نمیشد.
هنوز بزرگ نشدم...
بدترین...تاکید میکنم... «بدترین» حس دنیا اینه که دلت بدجوری بگیره و هیچکس... تاکید میکنم «هیچکس» انقدر باهاش صمیمی نباشی که بتونی حرف بزنی...
امشب 4شنبه سوریست. آتش زده اند همه جارا که: تو نیستی! هر شعله ی رقصنده، پاره ی قلب فروپاشیده ی من است که هزاران تکه اش در باد، میگدازد و فریاد میکند که: هیهات که تونیستی!
شادی میکنند و من نمیفهمم چرا؟ مگر نبودت هم شادی دارد؟ باید فریاد برآورد از جان! باید اسمان را در نرودید وزمین را پاره پاره کرد از نبودنت.
صدایی نمیشنوم، تنها صدای کر کننده ی سکوتیست که بعد تو بر جانم حاکم شده است.
باران هم میبارد. مثل ابرهای دلم. سنگین، بی وقفه، بی صدا...
آه این فریاد های بی تو چقدر دردناکند. بیا با هم فریاد کنیم نبودنت را. از شعله های سرخ وجودم بپریم و فریاد کنیم هی: زردی عشقمان از من بود و سرخیش از تو. گرمیش از من بود و سردیش از تو.
این ضجه ها با هم در آمیخته. بوی دود می آید و خون. بوی نم باران و بوی چوب سوخته...