کیمیا حق دارد من را نفهمد. من هم نمیفهمم خودم را، کارهایم را، احساساتم را.
فقط می دانم تا تنها شود، من با اغوش باز منتظرش هستم تا زخم هایش راببندم، تا انقدر به او عشق بورزم که دوباره سر پا شود....
+هربار از جلوی ایینه ای رد می شدیم، دستش را دور شانه ام می انداخت و میگفت: ببین چقد به هم میایم٫