ندارد

دختری که دلش بال میخواهد

ندارد

دختری که دلش بال میخواهد

یک دانشجوی پزشکی، یک پزشک آینده :)

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۲۰ خرداد ۹۹ ، ۰۹:۴۲ BB

مالیخولیا

سه شنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۳، ۰۳:۲۰ ب.ظ

  یک حرف هایی هست که نمیشود گفتشان، فقط روی دلت جمع میشوند و احساس میکنی میخواهی زندگی را بالا بیاوری!  تهوع میگیری و سعی میکنی فقط کمی حرف بالا بیاوری. قلمت را ته تفکراتت فشار میدهی و عق میزنی و بازهم خالی نمیشوی...


  بعد اشکشان میکنی و وقتی میفهمی اشک شدنشان تخلیه شان نمیکند که دیگر اشک هایت تمام شده و هر روز صبح که از کابوس حرف ها بیدار میشوی احساس میکنی انقدر چشم هایت در نبود اشک دست و پا زده اند که خشک شده اند و به زور در جای خودشان قرار گرفته اند تا تصاویر روزمرگیت را به رخت بکشند!


  وقتی میخواهی در سرت نگهشان داری، روی سلول های خاکستری مغزت مینشینند و فاسدشان میکنند و مغزت حجیم تر میشود و خرده حرف ها از گوش ها و بینیت برون میزنند و مرگ مغزی میشوی و هرروز صبح سردردت یاداوری میکند که تحملش را ندارد!


  آنوقت میبریشان به قلب لعنتیت که از وضعیتش راضی نیستی و خیلی غیر قابل سکونت شده. حرف هارا همانجا نگه میداری و آنجا میمانند و هی بیشتر و بیشتر میشوند. انقدر که نه میتوانی بیرونشان کنی و نه میتوانی برای آدم های دیگر جا باز کنی. کم کم به بودن حرف ها، عادت که نه، احساس پیدا میکنی و حرف هایت را دوست داری و این خراشیده شدن ها میشود جزیی از روزمرگی هایت.


  و بعد تو میمانی و جسمی که هیچ ندارد بجز قلب سیاهچاله واری که میل عجیبی به بلعیدن تو و تفکراتت و وجودت دارد و روحی که سرگردان شده و نمیفهمد برای چه وجود دارد و باید چکار کند.


  و غوطه میخوری در زندگی بقیه و نقش خودت را ایفا میکنی تا ببینی کارگردان کی رضایت میدهد پا پس بکشی و در آخر حقوقت را کف دستت میگزارد و میگدازد دستت را و احتمالا چون آدم خوبی نبوده ای و تاریخ مصرفت هم تمام شده و در نمیدانم چقدر روز زندگیت مدام روزمرگی داشته ای، منتقلت میکنند به اتاق اجاره ای تا آنقدر بسوزی که به غلط کردن بیفتی و بعد هم یقه ات را میگیرند و در خود خود آتش غل و زنجیرت میکنند ...


  یعنی حرف ها در گرمای زیاد ساختار دو بعدیشان به هم میریزد؟ مثلا نقطه نقطه فرو میریزند؟ یا رشته رشته میشوند؟ آنوقت میشود خالیشان کرد؟ آنوقت از آیورتت راه می افتند و در خونت جریان میابند و تو با حرف هایت یکی میشوی؟ و بعد از سر دیوانگی تیغی  در دستت فرو میبری و حرف ها فواره میکنند و بدنت خون میگرید و در و دیوار را پر میکند از حرف های ناگفته؟ و در زیر پوست زندگی ها جریان میابند؟ قلبت که مامنشان بود را کرم های سفید رنگ میجوند و پزشک ها از رویشان تخمین میزنند تازگی مرده ای؟ و تو فریاد میزنی که من اصلا زنده نبودم که بمیرم؟ آنوقت حرف ها دهن کجی میکنند که همیشه زنده بوده اند و میمانند؟ و بعد.... هیس... سکوت مطلق!


  هیس، یک نفر روی تختش نشسته و به دیوار تکیه داده، پاهایش را در شکمش جمع کرده و نگاهش بین در و دیوار های تار و روی ناخن های بلند و زرشکی اش در حرکت است. یادش نمی آید عینکش را کجا گذاشته و حرف ها روی دیوار ها نبض دارند. و او فکر میکند: اگر یک پرنده بودم چه میشد؟


رکسانا سین

۹۳/۰۸/۲۷ موافقین ۰ مخالفین ۰
را سین

نظرات  (۳)

هر امانتی را باید روزی پس داد...میگویم امانت چون تو آنهارا همانگونه که بوده اند و نوشته یا گفته شده اند حفظ کرده ای...این حرفها را باید تف کرد توی صورت مسببشان.یا قابشان کرد و مثل آینه دق گذاشت جلوی قرنیه باعثشان جوری که تمام دنیا را از دریچه ی حرفهایشان ببینند...
حرفها چند بعدی اند...حداقل 4...
اصلا هم قرار نیست تا ابد این حرفها درون تو بمانند که بخواهی به آخرش فکر کنی...هنوز خیلی مانده
آن آدم نشسته بر تخت هم باید بلند شودبرود با کتابهایش معاشرت کند و زرشکی هم رنگ زیباییست و اینکه مگر توییتی جوجه نبود و مگر جوجه ها جزو پرندگان محسوب نمیشوند؟
پاسخ:
دقیقا!
نهو منظورم به معنا نبود
توییت توییت::))
اوج نا امیدی رو حس کردم الان :(
تو قرار نبود ماهی یبار آپ بذاری احیانن؟:-w
بچسب به درسِت امسال..سال هم نیست، هفت ماهه حدودن!
توی درس که غرق بشی آرامشی نصیبت میشه که تجربه نکردی و این خزعلات دیگه توی ذهنت نمیاد. به قول حضرت علی:« کسی که با کتاب آرامش یابد، هیچ آرامشی را از دست نداده است»
از ما گفتن بود...
پاسخ:
:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی