ندارد

دختری که دلش بال میخواهد

ندارد

دختری که دلش بال میخواهد

یک دانشجوی پزشکی، یک پزشک آینده :)

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۲۰ خرداد ۹۹ ، ۰۹:۴۲ BB

من رفتنت را بارها خواب دیده بودم.

من دیده بودم که خواهی رفت، کلاغ های سیاهی که آنروز بالای سر ما پرواز میکردند این را فریاد میکردند. من اما انقدر محو حرف های نگاهت بودم که هیچ چیزی بجز سکوتشان را نمیشنیدم.

من میدانستم که خواهی رفت، میدانستم که بال های من نیستی، میدانستم که دوباره قرار است قلبم شکسته شود و اشتباه بعدیم باشی، اما خودم را به نفهمیدن زدم. فکر میکردم معجزه ی پریدن تو را هم شامل میشود.

من گفته بودم که ما، ما نیست. ما فقط جمع شدن دو نفر است، من و تو، که دستور زبان جمعشان می کند و ما را شکل میدهد. ما، یکی شدن دستور زبانی بودیم. تو میگفتی ما، در آغوش گرفتن من بارها و بارهاست و من، همانجا فهمیدم که تو میخواهی من را رها از اغوشت کنی تا دوباره ای باشد. من همانجا میدانستم که می روی...

من رفتنت را می فهمیدم. دست هایم میگفتند این دو خطی که به هم رسیده اند جدا میشوند. تو میگفتی نه، این دو خطی که جدا شده اند به هم خواهند رسید. من اما میدیدم که دو خطی که جدا شدند، یکیشان مسیر خود را رفته و دیگری سقوط کرده است.

من رفتنت را بارها خواب دیده بودم، دیده بودم که خواهی خندید و خواهم گریست. دیده بودم که بی تفاوت خواهیم شد. اما ندیده بودم که بی تفاوتی من از سر ناچاری خواهد بود.

من اوج گرفتنم را بارها خواب خواهم دید. پرواز خواهم کرد و به دوردست هایم خواهم رسید. و دیگر منی که کنارت ایستاده خواهد نوشت: من دیده یودم که خواهی رفت. کلاغ سیاهی که انروز بالای سر ما پرواز میکرد این را فریاد میکرد... .


رکسان سین

را سین
۱۹ آذر ۹۵ ، ۱۵:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
یک ماهی میشود. چرا تازه نوشته ام؟ نمیدانم. شاید چون دیگر اسطوره، اسطوره ی من نیست. شاید اسطوره ی رکسانای چندسال پیش بود. اسطوره الان فقط دوست من است که گاهی با هم حرف میزنیم.

این مدت یک سری اتفاق هایی افتاده که بنابر دلایلی نمیخواهم حرفی از آنها بزنم. یکی از دلیل هایم این است که حوصله ام نمیشود و یکسری خاطرات را میخواهم برای خودم نگه دازم. میخواهم با پرویی تمام شادی یادآوریشان را فقط برای خودم بگذارم

این مدت اتفاق هایی افتاد که زندگیم را تغییر داد، هرچند کم. این مدت، طرز فکرم را کمی عوض کرد.

:)
را سین
۳۰ آبان ۹۵ ، ۱۹:۵۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

کاش  میتوانستم از خودم بروم...

را سین
۱۷ آبان ۹۵ ، ۲۰:۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱ نظر

دلم خواست موهامو کوتاه کنم الان :/

را سین
۳۱ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

در خونه رو باز کردم برا مامانم، منتظر بودم بره. دیدم اوااا یه زن و یه دختری بیرونن دارن نگام میکنن :|

واقعا یعنی اولین باری که همسایه جدیده منو میبینه باید با تیشرت پسرونه و شلوار پر از کله ی پاندا باشه؟ :|

چرا آخه واقن؟


را سین
۳۰ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۰۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

من چقدر راحت میگذارم اطرافیانم بروند و بعد چقدر دلم برایشان تنگ می شود :دی

را سین
۲۱ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

هرکس یه داستان متفاوتی رو داره میگه. من باید حرف کیو باور کنم؟؟

را سین
۲۰ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

چشم هایت خیلی سیاه بود. به من که نگاه میکردی موج های سیاهش تفکراتم را می بلعید. درست مثل سیاهچاله، چشم هایت نگاهم را به خود می کشید. گفته بودند جادوی سیاه خطرناک است، گوش نکردم...

را سین
۲۹ مرداد ۹۵ ، ۰۷:۴۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

من یاد گرفتم که احساسم را بیان نکنم، که دردو دل هایم را تایپ کنم، که بغضم را با کلمات فریاد کنم.

من یاد گرفتم که همیشه بهترین دوست هایم را‌ در واقعیت پیدا نکنم. بهترین دوست هایم مجازی بودند، ادم هایی متفاوت با من، با کیلومترها فاصله. ادم هایی که حرف هایشان به من و حرف هایم به انها از ته دل و واقعیست.

من یاد گرفتم منتظر ماندن کسی نمانم. ادم ها میروند، واقعی ها میروند، مجازی ها هم. من یاد گرفتم به ماندن ادم ها، به ماندن بهترین دوست هایم دل نبندم. یاد گرفتم‌ ببینم که زندگیشان عوض میشود، ببینم که خوشحال تر میروند، گاهی کمی غصه هم بخورم حتی اما بگذارم بروند.

من یاد گرفتم تنها باید باشم. یاد گرفتم قرار نیست ادم ها تنهایی من را پر کنند، قرار نیست من تنهایی کسی را پر کنم، قرار است بیایند و بروند، بیایم و بروم. قرار نیست کسی آنقدر ها هم اهمیت بدهد.

باور کردم عشقی وجود ندارد و دلیلی نمیبینم کسی بخاطر عشق بخواهد بماند. 

هیچ چیز ماندنی نیست.

من خوشحالم.

را سین
۲۷ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲ نظر

انقدر بعضی ها حضور پر رنگی در زندگیت دارند که فکر میکنی اگر نباشند هیچوقت نمیشود. اما میفهمی که وقتی نیستند زندگی به طرز احمقانه ای جریان دارد.

فکر میکنم دلم میخواهد دوباره بنویسم. دلم برای متن های گاه گاهم تنگ شده است. فکر میکنم از کسی که بودم فاصله گرفته ام. فکر میکنم رفتارم کمی عوض شده. من خود جدیدم را دوست دارم.

گفته بود «قول میدم نرم»، دوستم امروز گفت: بودن قول نیست،‌وظیفست.

را سین
۲۱ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۵۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر