میخام اپای سال ۹۲ به اینور بعضیاشو بزارم باز
همینطوری
بعضی موقعا هم اینطوری میشم دیگه
با همه دعوا میکنم و دلم میگیره و گریه میکنم و اعصاب خودمو خورد میکنم، فردا صبحش خوب میشم. فقط باید تحملم کرد. همین.
منِ نگران، منِ منتظر، منِ دلتنگ...کارهای احمقانه ای انجام میدهد :(
ماگ دوست داشتنیم را پر از چای میکنم و شیرین کشمشی های مورد علاقه ام را مقابلم میگذارم و مثل نوشته های روی ماگ «سر میکشم تورا و تشنه ترم»
+نگرانم
++چه انتظار خسته ای...
گم شده بود، سرما تا مغز استخوان هایش نفوذ کرده بود، میدوید، و هیچکس دستش را نمیگرفت...
بعضی موقعا هم دلم میخواد برم یه جای بلند، خیلی بلند، خودمو پرت کنم پایین :|
صرفا چون اعصابم خورده و دارم حرص میخورم و نمیتونم سر کسی هم خالیش کنم :|
مثه الان !